خداحافظ استیو !
باورم نمی شد ! یاد MacWorld افتادم و Presentation های عجیب و غریبش که دنیا رو تکون می داد . یاد iPhone افتادم و اون همه سر و صدایی که سال ۲۰۰۷ به راه انداخت . یاد iPad افتادم و طوفانی که تمام دنیای تبلت رو با خودش بلند کرد و انداخت کنار زباله های به جا مونده از سال های مختلف تاریخ دنیای IT . یاد حرفش افتادم وقتی که داشت برای دانشجو های فارغ التحصیل یکی از دانشگاه های آمریکا صحبت می کرد : "وقتی من رو از اپل انداختن بیرون احساس کردم از شرکت خودم اخراج شدم !" . یاد غوغایی افتادم که وقتی - بعد از دوران نقاهتش برای بیماری سرطان - برگشته بود ، به راه انداخت . چه طوری بگم ؟ یاد اون سیب گاز زده ی رنگین کمانی افتادم که دوران بچگی کنار اون کامپیوتر دوست داشتنی خود نمایی می کرد !!!
می خواستم هر چه زود تر از حموم بیام بیرون و باز تاب این فاجعه ی دنیای خلاقیت رو ببینم تا باور کنم که یکی از کسایی که ناخواسته توی زندگی دوستشون داشتم حالا مرده و مثل زمان مرگ ادیسون کل دنیا در تاریکی فرو رفته . و چه قدر برام عجیب بود که دلم برای یک کافر آمریکایی از همین حالا تنگ شده !!!
سافاری رو باز کردم ، اون بالا سمت چت روی آیکون اپل کلیک کردم و سایت اپل باز شد ... و من به تمام معنا پشت صفحه ی واضح ال ای دی میخ کوب شده بودم و به چهره ای نگاه می کردم که دنیا رو تغییر داده بود و حالا با نگاهی متفکرانه به من زل زده بود .

شاید اگر مسلمون هم بود ( یعنی حتی اگر شیعه نبود ! ) براش گریه هم می کردم ! نمی دونم چرا این طوری شده بودم . گفتم شاید به خاطر این هست که اپل دیگه هیچ محصول خوبی رو بعد از رفتن استیو بیرون نمی ده ، ولی دیدم ربطی نداره . گفتم شاید به خاطر اون نگاهی هست که توی صفحه ی مونیتور به من زل زده . یک نگاه به سوی آینده ، ولی دیدم غم من عمیق تره . گفتم شاید به خاطر این هست که از بچگی هر وقت اسم کامپیوتر رو می شنیدم یاد اپل می افتادم . گفتم شاید به خاطر الگویی هست که من از استیو در قسمتی از زندگیم ، ساخته بودم . گفتم شاید به خاطر احساس هم دردی با خانواده اش هست . ولی هیچ کدوم درد من رو توجیه نمی کرد . آخه چم شده ؟! یه کسی که من نه دیدمش نه می شناسمش و نه حتی هم کیش منه از این دنیا رفته ، حتی شاید خیلی جاها شرکتش علیه کشور من کار کرده ، پس من چه مرگمه ؟! ... و صدای سکوت وادارم کرد که روی عکسش کلیک کنم :

نمی دونم چرا ولی وقتی فکرش رو می کنم می بینم یه جورایی احساسم شبیه اون
موقعی بود ، که دامبلدور توی کتاب هری پاتر مرد !!! یه حس سنگینی ، حس این
که ای کاش من هم می تونستم وقتی مردم این قدر بزرگ باشم . این قدر که کسی
برام گریه کنه . این قدر که زود فراموش نشم ، این قدر که دنیا تکون بخوره .
این قدر که ... . و فهمیدم چرا این احساس رو پیدا کردم ، شاید وبلاگم تنها جایی بود که توش می تونستم چنین احساسی بکنم و از اون لذت ببرم ، ولی ... .
مدت هاست که می خوام برای همیشه برم ، مدت هاست که دستم به قلم نمی ره . مدت هاست که تلاش می کنم دوباره شروع کنم ، همون طور که استیو تلاش کرد ، ولی نمی تونم . مدت هاست که خط خط پست آخرم رو توی بند بند ذهنم مرور می کنم . مدت هاست که قلمم رو روی صفحه ی سفید بلاگفا سایش می دم تا شاید در نهایت از این مرمرین سنگ ، یک طاووس زیبا بیرون بیاد ، ولی همه اش سنگ های پودر شده ست که کنارم ، روی هم تلنبار می شه . از وقتی که 89/5/7 برای اولین بار رفتم و در آبان همون سال برگشتم ، هر بار وجودم توی این وبلاگ تکه تکه تر می شه . تمام تلاش من برای زنده کردن دوباره ی ستتر بی فایده بود . ستتر مرده برای همیشه . برگشتنم و تلاشم برای بازگشت به دنیای ستتر دقیقا مثل این بود که استیو جابز بخواد از قبر بیاد بیرون ، دیگه هیچ کس توی دنیا نمی تونه اون رو به عنوان جابز قدیم قبول کنه ، همه اون رو به دید یک شخص دیگه نگاه می کنن . پس این جاست که انسان نه می تونه به دنیای خوب گذشته ی خودش بر گرده و هم این که خیلی چیز های دیگه مثل شخصیت و بزرگیش رو در این راه از دست می ده . و روز به روز بیشتر از چشم دیگران میفته .
ادامه دادن این وب برای من یاد آور خاطرات تلخی از زندگیم هست که هر بار اون ها رو مزه مزه می کنم به اندازه ی یک ماه مریض می شم . ادامه دادن این وب برای من یاد آور گذشته ای هست که در اون مثل استیو جابز بزرگ و عزیز بودم و اگر کمی جلو تر بیام یاد آور دنیای زامبی شکل بعد از برگشتنم هست ! ادامه ی این وب برای من ، به معنی دور شدن از راه خوب بودن هست .
زمانی این جا برای من فقط نماد خوبی هام بود ، فقط نماد چیز هایی که ارزش مند بودن برام . اما الان حتی نیمه ی خطرناکی به زندگی من اضافه کرده که من رو روز به روز ، نا خواسته از چیزی که دوست داشتم دور و دور تر می کنه . بهتر بگم : این جا برای من مثل زنجیری شده که پام رو بسته .
دیگه وقتی که به این وبلاگ میام خوبی ها به یادم نمیاد ، بلکه تمام تلخی ها و سختی هایی یادم میاد که در دوران بودن در این جا متحمل شدم . دیگه وقتی این جا میام احساس آرامش نمی کنم ، بلکه احساس خطر تمام وجودم رو می گیره . احساس این که دیگه نمی تونم با دیگران تعامل داشته باشم . احساس این که دیگه نمی تونم مثل استیو محبوب باشم . احساس این که توی این جمع زیادی هستم . احساس غرور کاذب که تو هم برای خودت کسی هستی . احساس این که دیگران من رو درک نمی کنن . احساس حسادت نسبت به وبلاگ دیگران که چرا بازدید کننده دارن و من ندارم . احساس پشیمونی که چرا ستتر مرد و نتونست اون هم الان جایی در بین دیگران داشته باشه . احساس این که می خوام خودم رو به زور به دیگران غالب کنم . احساس این که تمام پیش بینی هام در مورد والیبال فقط از روی خود خواهی و خود برتر بینی هست ، نه از روی واقعیت . و هزاران صفت و احساس بد و کاملا متناقض که دست به دست هم می دن و من رو از درون می خورن .
دیگه از اون کسی که دوست داشت روزی مثل استیو جابز باشه ، اثری توی این وبلاگ نمی بینم . دیگه از کسی که توی کار هاش کم کم داشت روحیه پیدا می کرد و هر جا کم میاورد که من نمی تونم ، این وبلاگ رو برای خودش مثال می زد ، اثری نمی بینم . از اون آدم فقط یک انسان ضعیف و سست عنصر باقی مونده که توی تمام کار ها کم میاره . این بود که به خودم گفتم ، نذار تنها موفقیتت در طول زندگیت جلوی چشم هات نابود بشه و از بین بره . برو قبل از این که خیلی دیر بشه ... ! زود باش ، زود برو قبل از این که تمام خاطرات خوبت رو ( اگر چیزی باقی مونده باشه ) در ذهن دیگران خراب کنی . برو قبل از این که ، این آدم بد تر که در وبلاگت داره رشد می کنه ، تمام وجودت رو فرا بگیره . برو قبل از این که بر خلاف استیو حتی یک نفر هم نباشه که ذره ای از رفتنت ناراحت بشه . و من با وجود این که هنوز نمی دونم آیا دیر شده یا نه ، بار و توشه ام رو روی کولم می ذارم و فرار می کنم ، از حقیقتی به اسم زامبی ستتر !!! و یاد رمان فرانک اشتاین می افتم و پایان وحشتناکش . فقط حیف که دوباره نتونستم پیداش کنم تا برای بار دوم بخونمش ...
خلاصه حلالم کنید به خاطر تمام چیز هایی که شایسته اش نبودم و خودم رو شایسته اش نشون دادم و برای تمام چیز هایی که سزاوارش بودم و خودم رو نا سزاوار نشون دادم . حلالم کنید به خاطر تمام حرف هایی که پشت سر و جلوی روتون گفتم و ناراحتتون کردم . حلالم کنید اگر قصوری در انجام وظایفم کردم . حلالم کنید اگر کاری که می تونستم انجام بدم رو به هر دلیلی از انجام دادنش سر باز زدم . حلالم کنید اگر خودم رو چیز دیگه ای جلوه دادم که نبودم . در کل حلالم کنید اگر نتونستم انسان باشم ... !...
خیلی برام جالبه که رفتن من هم زمان شد با مرگ استیو جابز ، کسی که دنیا بهش افتخار می کنه . نمی دونم ، شاید اگر رفتم و تونستم خودم رو از این زلزله ی درونیم نجات بدم ، یک روز عکسی رو با این شکل ببینید که روی صفحه ی اول Manili Inc خودنمایی می کنه :

من محمد امین نیلی ، ۱۹ سال دارم ...
خداحافظ برای همیشه :)
پ.ن : به هیچ عنوان اگر می خواید نظر بذارید خصوصی نباشه ، چون با روش های خودم تا فردا شب وبلاگ رو می بندم طوری که خودم هم دسترسی نداشته باشم !!!





